سایناساینا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

ساينا نفس مامان و بابا

دلنشين ترين صداى عمرم

زيبا روى من مى دونى  : زيبا ترين و قشنگ ترين لحظه عمر من چه زمانى بود ؟؟؟ زمانى كه من و بابايى براى اولين بار صداى قلب (جنين ) ٨ هفته تورو شنيديم    صداى تپش قلب تو دلنشين ترين ترانه عمر من بود . و بهترين انرژى زندگى من مطمئنا  تكان هاى توست  .     پروردگارا هزاران بار شكر : دقيقا (پنج شنبه ٩١/١٠/٢٨ ) ساعت ٧ بعد از ظهر راديولوژى دكتر نيما ناصحى  صداى قلب كوچولوى تو ، خيلى هيجان انگيز بود !!! ناز گلم بعد از اينكه صداى قلبتو  شنيدم يه كم آروم شدم ، روز ها پى در پى در حال گذرن و من همچنان مشتاق تمام شدن ماه ها ... حالا پا در سه ماهگي گذاشتم و همچنان تهوع با من دوسته &nbs...
30 دی 1391

تولد مامانى در باردارى

              عزيز دلم ٢٥ دى ٩١  تولدم بود نفس من ... بابايى واسه تولدم يك كيك كوچولو به همراه كارت هديه  گرفته    عزيز دلم ، ناز گلم ، فرشته دوست داشتنى من : چون حالم مساعد نبود به بابا گفتم فقط از كيك عكس بگير زيرا همون موقع سرم بهم وصل بود  نمى خواستم از اين لحظه هاى سخت عكس  داشته باشم ، بگذريم كه شب تولد بلسان  ، رودابه ، عمو ميلاد و زن دايى اسما چقدر مسخره بازى در آوردن  ...   چون اون موقع هى بالا مى آوردم خاله رودابه مى گفت عمه ما رو شرمنده پذيرايت نكن واه .... به تو هم مى گفت نىنى آروم باش بذار كيكمون رو بخوريم نازم اين تولد با بقيه ت...
27 دی 1391

نه ماه انتظار سخت و طولانى

فرشته دست نىافتنى من ، با تمام وجودم آمدنت را به انتظار نشسته ام تا جاى خالىت رو در زندگيمون پر كنى ... زىباى من وجودت براىم نعمتى بى منتهاست  ... - خداىا به جز خودت به دىگرى واگذارش نكن ! تويى پروردگار او ، پس قرار ده  - بي نىازي در نفسش - يقين در دلش - اخلاص در كردارش - روشني در ديده اش - بصيرت در قلبش - و روزي پر بركت در زندگيش   روز شمار من الان تقريبا يك ماه و يك هفته است و همين طور كه مى رويم جلوتر حال مامانم بد و بدتر مى شود اون طورى كه من از اىن تو مى شنوم مامانم يه مريضى خيلى سخت گرفته به اسم وىار ،،،   اون همش بالا مياره آنقدر حالش بهم مى خوره كه گاهى فكر مى كنم همين الانه كه ...
5 دی 1391

قشنگ ترىن تجربه سخت زندگيم !!!

بى نظير بودى فرشته دوست داشتنى من..... من نى نى كوچولوى مامان و بابايم   ،،، اولين پست وبلاگم رو مى ذارم  از اولين روزهاى زندگيم از اون روزايى كه هنوز فرشته كوچولويى  بودم و پىش خداى مهربون زندگى مى كردم... در يكى از روز هاى خوب خدا كه ما فرشته ها كنار هم جمع بوديم و بازى مى كرديم ،،، يه  هو خدا جون صدام زد و گفت فرشته كوچولو وقتشه كه برى ،،، آخر هر روز يكى مون رو صدا مى زدن ، اون روز نوبت من بود . اما آخر كجا ؟؟؟ كجا بايد مى رفتم ؟؟؟ خدا جون گفت يه جاى خوب پيش دو تا عزىز به اسم مامان و بابا كه حاضرن جونشون رو فدات كنن تا تو همدم و چراغ خونشون  باشى ... پس با خيال راحت وبه سلامت از بهشت برو به آغوشش...
1 دی 1391
1